کس نیست که افتاده آن زلف دوتا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بلا نیست
چون چشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بودن گنه از جانب ما نیست
روی تو مگر آینه لطف الهیست
حقا که چنین است و در این روی و ریا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهی چشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست
از بهر خدا زلف مپیرای که ما را
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیست
بازآی که بی روی تو ای شمع دل افروز
در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست
تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است
جانا مگر این قاعده در شهر شما نیست
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه در این عهد وفا نیست
گر پیر مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیست
در صومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست
اے صمیمی، اے دوست
گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام
می آیی دیدنت... حتی از دور
آب بــر آتــــش دل می پــاشــد
آنقدر تشنه ے دیدار توام
که به یک جرعه نگاه تو قناعت
دارم دل مـــن لــک زده است
گرمی دست تـــو را مـحـتـاجـم
و دل مــن... بـــه نگاهی از دور
طـفـلـکی مـی ســـــازد
اے قـدیــمــی، اے خــــوب
تو مرا یاد کنی یا نکنی
مــن بــه یــادت هـسـتـم
"من، صمیمانه به یادت هستم"
رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز
می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز
هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست
گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی
یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز
امشب از لطف به دلداری ما آمده ای
خوش قدم باش که بسیار بجا آمده ای
چه عجب یاد حریفان پریشان کردی
لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای
تو که در خواب هم از آمدنت بود دریغ
در شگفتم که به ناگاه،جرا آمده ای
سر مهر آمدی از سر مگر ای ترک ختا
یا خطا کردی و ره را به خطا آمده ای
گفته بودی شبی از حالت من می پرسی
شاید اندر پی وعده به وفا آمده ای
کاخ شه را به پشیزی نخرد کلبه ی ما
تا تو ای شاه به دیدار گدا آمده ای
شب و وصل و گله از دوست!دلا یاوه مگو
بخت بد باز تو امشب به صدا آمده ای؟
امشب ای باد، چو آن زلف چه خوشبو شده ای!
تو هم از کوچه ی معشوقه ی ما آمده ای؟
سر به پای تو فشانم که صفا آوردی
تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای
امشب از لطف به دلداری ما آمده ای
خوش قدم باش که بسیار بجا آمده ای
چه عجب یاد حریفان پریشان کردی
لطف کردی که به یاد دل ما آمده ای
تو که در خواب هم از آمدنت بود دریغ
در شگفتم که به ناگاه،جرا آمده ای
سر مهر آمدی از سر مگر ای ترک ختا
یا خطا کردی و ره را به خطا آمده ای
گفته بودی شبی از حالت من می پرسی
شاید اندر پی وعده به وفا آمده ای
کاخ شه را به پشیزی نخرد کلبه ی ما
تا تو ای شاه به دیدار گدا آمده ای
شب و وصل و گله از دوست!دلا یاوه مگو
بخت بد باز تو امشب به صدا آمده ای؟
امشب ای باد، چو آن زلف چه خوشبو شده ای!
تو هم از کوچه ی معشوقه ی ما آمده ای؟
سر به پای تو فشانم که صفا آوردی
تا به دلداری این بی سر و پا آمده ای
عاقبت با یک غزل او را هوایی میکنم
بعد عاشق کردنش خود را فدایی میکنم
گفته اند او عاشق شعر است و شاعر پیشگی
با همین ترفند از او دلربایی میکنم
من که "شاعر " نیستم اما به عشق او چنین
در میان دوستان " شاعر نمایی" میکنم!!
قلب او سنگیست من میکوبمش با شعر ناب
کعبه ای میسازم از آن و خدایی میکنم
او طلسمم کرده با آن چشمهای میشی اش
شعر میخوانم نگاهش را گدایی میکنم
من به اعجاز "غزل" بر قلب انسان واقفم
آخرش هم با " غزل" او را، هوایی میکنم
تونمیخواهی عزیزت بشوم زورکه نیست
یا نگاهم بکند چشم تو ، مجبورکه نیست
شده یک روز بیایی به دلم سر بزنی
با توام ! خانه ی تنهایی من دور که نیست
آنکه با دسته گلی حرف دلش را میزد
پر درد است ولی مثل تو مغرور که نیست
نازنین ! عشق که نه ، اخم شما قسمت ماست
عاشقی های تو با این دل رنجور که نیست
تو مرا دیدی و از دور به بیراهه زدی
تو نگو نه ! دل دیوانه ی من کور که نیست
خواستم دل بکنم از تو ، ولی حیف نشد
لعنتی ، غیر تو با هیچ کسی جور که نیست
مشکل اینجاست ، نگفتی تو به من ، می دانم
تو نمی خواهی عزیزت بشوم ، زورکه نیست
در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام
کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست
کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام
در همان یلدا مرا تا صبح،دل زد فال عشق
فال آمد خسته ای از این که یارت مانده ام
فــــــــال تا آمد مرا گفتی که دیگر،مرده دل
وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده ام
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نـبود
من ولی در حسرت بُردی،خمارت مانده ام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام./
از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه تاب سخن داریم
آوار پریشانی ست رو سوی چه بگریزیم
هنگامه ی حیرانی ست خود را به که بسپاریم
تشویش هزار "آیا" وسواس هزار "اما"
کوریم و نمیبینیم ورنه همه بیماریم
دوران شکوه باغ از خاطرمان رفته ست
امروز که صف در صف خشکیده و بی باریم
دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغ ایم و نمیبریم ابریم و نمیباریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم
من راه تورا بسته تو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم